3 شب قبل از خواب ساعت رو روی 5 و نیم تنظیم کرده بودم. زنگ نخورده بود. ساعت 8بیدار شدم. زمین و زمان رو لعنت فرستادم و بعد از چند لحظه زدم زیر گریه. چند دقیقه اشک ریختم. جلوی هق هقم رو گرفتم تا کسی متوجه نشه. دستمال رو برداشتم و فین کردم. تموم شده بود. آروم شده بودم.
برچسب ها : MoonFesta...ساعت 5و 38دقیقه ی صبحه. حال خوبی ندارم. در واقع حال عجیبی دارم. یک عالمه حرف جمع شده توی دلم اما نمیدونم از کجا باید شروع کنم؟! دیروز 8قسمت سریال دیدم. 8ساعت یک گوشه دراز کشیدم و زل زدم به گوشی 6و چند اینچیم. گوش هام درد می کنن. جای هدست رو هنوز روی لاله ی گوشم احساس می کنم...
قرار نبود از دیروزم بگم. قرار بود از کجا شروع کنم؟ از احساسم به نوشتن؟ از حس عقب موندگی، حس گم شدن؟ از دل تنگی عجیب و دل شوره ای که رهام نمی کنه؟ دل تنگی برای کی، برای چی؟
برچسب : خوابی, نویسنده : moonfestao بازدید : 113 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 23:18
برچسب : امروز, نویسنده : moonfestao بازدید : 130 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 23:18
+ امسال می تونه بهترین باشه می تونه بدترین.
MoonFesta...و ما کیلو کیلو قند توی دلمون آب می شد.
MoonFesta...برچسب : لعنتی, نویسنده : moonfestao بازدید : 101 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 23:18
پ.ن: لازمه بگم چقدر استرس داشتم و چقدر احساس خم شدن زیر باز همون خط خطی های امضا مانند؟
پ.ن2: یعنی تا یک ماه دیگه من اون دختر دانشجوی شاغلی هستم که همیشه توی رویاهام می دیدم؟
MoonFesta...برچسب : کیلویی, نویسنده : moonfestao بازدید : 125 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 23:18
برچسب : باتلاق, نویسنده : moonfestao بازدید : 111 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 23:18
+ زندگی من می تونست متفاوت تر باشه...
برچسب : زندگی, نویسنده : moonfestao بازدید : 126 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 23:18